جدول جو
جدول جو

معنی پای بسته - جستجوی لغت در جدول جو

پای بسته
(بَ تَ / تِ)
رجوع به پای بست شود
لغت نامه دهخدا
پای بسته
پای بست
تصویری از پای بسته
تصویر پای بسته
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پی بستن
تصویر پی بستن
پی بندی کردن، پایه نهادن، بنیاد نهادن، بنا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایسته
تصویر پایسته
پاینده، پایدار، برقرار، پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای بست
تصویر پای بست
پابست، برای مثال اول اندیشه وآنگهی گفتار / پای بست آمده ست و پس دیوار (سعدی - ۵۶)، خواجه در بند نقش ایوان است / خانه از پای بست ویران است (سعدی - ۱۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی خسته
تصویر پی خسته
پای خست، پایمال شده، لگدکوب شده، خسته، درمانده، ناتوان، عاجز، برای مثال دل خسته و محرومم و پی خسته و گمراه / گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای خست
تصویر پای خست
هر چیزی که زیر پا کوبیده و لگدمال شده باشد، لگدکوب، پایمال، برای مثال فراوان کس از پیل شد پای خست / بسی کس نگون ماند بی پا و دست (اسدی - مجمع الفرس - پای خست)
فرهنگ فارسی عمید
(یِ تَ / تِ)
بقا کرده و پاینده و دائمی را گویند. (برهان). باقی. دائم. پیوسته:
پایسته چون بود پسرا دنیا
چون نیست او نشسته و پابسته.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
محبوس. به بندکرده:
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند. (از تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ)
بمعنی پای خست باشد و آن هرچیزی است که در زیر پای کوفته شده باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عصب بستن. (آنندراج). بستن وترعرقوب، بنا نهادن. (آنندراج). بنیاد گذاردن. پایه و بن نهادن. ساختن بنلاد و پایۀ بنا. بنوری برآوردن دیوار. محکم کردن بن دیوار و بنا:
نه در قمر دل و نی در جدی توان بستن
بر آب و آتش حاشا که پی توان بستن
دهد عمارت گیتی بسیل دیده ولی
هم از غبار دل ماش پی توان بستن.
مسیح کاشی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
لگدکوب. لگدمال. پای خوست. (رشیدی). بپای درهم کوفته. زیر پای کوفته. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). پای خاسته. (جهانگیری). خسته بپا. کوفته بپا. پای خسته. هرچیز که در زیر پا کوفته و مالیده شده باشد اعم از زمین و چیز دیگر. (برهان). زمین باشد یا چیزی که بپای کوفته باشند. (از فرهنگی خطی) :
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
بزیر سواران شده پای خست.
پروین (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی).
فراوان کس از پیل شد پای خست
بسی کس نگون ماند بی پا و دست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
چیزی راگویند که در زیر پا مالیده و کوفته شده باشد. (جهانگیری). و رجوع به پای خست و پای خسته و پایخوست شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مقرب. رجوع به پابماه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پایسته
تصویر پایسته
پاینده دایم باقی، پیوسته منسجم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا بست
تصویر پا بست
پای بند، مقید، دلباخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پابسته
تصویر پابسته
آنکه پای وی در قید باشد، محبوس دربند
فرهنگ لغت هوشیار
بستن عصب بستن وتر عرقوب، بنا نهادن بنیاد گذاردن ساختن: دهد عمارت گیتی بسیل دیده ولی هم از غبار دل ماش پی توان بستن، (مسیح کاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر بسته
تصویر پر بسته
مرغی که پر او را بسته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که در مقابل وی مانعی ایجاد کرده باشند، آنچه که راه آنرا بسته باشند، جامه ای که بخش جلو آن بسته باشد جامه ای که قسمت قدامی اش بسته باشد مقابل پیشباز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای شکسته
تصویر پای شکسته
پا شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای بماه
تصویر پای بماه
آبستنی که زادن او نزدیک شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای خاسته
تصویر پای خاسته
پای خست پای خسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای بست
تصویر پای بست
مقید، اسیر محبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای خسته
تصویر پای خسته
پای خست پای خسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای خست
تصویر پای خست
لگد کوب، لگد مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای خست
تصویر پای خست
((خَ))
لگدکوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایسته
تصویر پایسته
((یِ تِ))
پاینده، دایم، باقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باز بسته
تصویر باز بسته
منوط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پابسته
تصویر پابسته
مقید
فرهنگ واژه فارسی سره
اسیر، پای بسته، پای بند، گرفتار، مقید، اساس، بنیاد، بن، بیخ، پی، دلباخته، هواخواه
متضاد: حر، مجرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد